سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
پشتیبانخانهنشانی ایمیل من

امام مهدی علیه السلام

آنکه دردانشش اختلاف و دوگانگی نباشد . [امام باقر علیه السلام ـ در بیان معنای راسخان در دانش ـ]

 RSS 

کل بازدید ها :

77361

بازدیدهای امروز :

32

بازدیدهای دیروز :

58


درباره من


لوگوی من

امام مهدی علیه السلام


 اوقات شرعی


لوگوی دوستان



 لینک دوستان

نظام ظهور


اشتراک

 


نوشته های قبلی

زمستان 1386


[ خانه | مدیریت وبلاگ | شناسنامه | پست الکترونیک ]

ب. ر. م. تاریخ چهارشنبه 86/10/5 ساعت 8:0 صبح

 

ای فرزند! برایت گفتم که رستم چگونه دشمنان را فراری داد وچگونه بر افراسیاب پیروز شد تا آنجا که افراسیاب به سرزمین چین و ماچین گریخت . چون جنگ به پایان رسید جهان پهلوان همراه با طوس و سپاهیان روانه ایران شهرشدند . چون به پایتخت رسیدند ، مردم به پیشواز آمدند ، شادمانی کردند و کیخسرو رستم را استقبال کرد . به رسم، زعفران و مشک و عنبر و سکه های پول بر تهمتن نثار کردند . جهان پهلوان از اسب فرود آمد ، نزد کیخسرو خدمت کرد، یکدیگر را در آغوش گرفتند ، مکان گذاشتند و پهلوان بر آن نشست . سرداران همه در کنار رستم قرار گرفتند و جشن ها برپا کردند و چند روز بعد رستم اجازه گرفت تا به زابل برای دیدار زال سفر کند. کیخسرو اجازه داد و رستم به زابل رفت .

یک روز که جشن آراسته بودند داستانی تازه رخ داد .

سخنگوی دهقان چنین کرد یاد

که یکروز کیخسرو از بامداد


به بارگاه آمد ،

چوازروزیک ساعت اندرگذشت

بیامد زدرگاه چوپان زدشت

ای نورچشم! آنزمان نیز چوپانان مردمی صاحب خرد بودند و علاوه بر چوپانی ، دیدبانی مرزو بوم را بر عهده داشتند . خلاصه چوپان زمین را بوسه داد و گفت : یک گورخرمیان گله ها افتاده است که چون دیو غرش می کند ، و چون نره شیرخشمگین ، یال اسبان را از هم می درد ، رنگی زرین مثل خورشید دارد . خطی سیاه از یال او تا به دم کشیده شده ، درشت هیکل مانند اسبی تناور به نظر می آید . کیخسرو دانست آنچه چوپان می گوید و نشانی می دهد گور نیست سپس رو به سرداران کرد و گفت : یکی از شما باید این حیوان را علاج کند . همه صحبت کردند و عاقبت قرار شد از رستم برای راندن گور دعوت کنند .

کیخسرو نامه نوشت بدست گرگین میلاد داد و گفت : ای پهلوان شب و روز باید روی اسب باشی و بسرعت باد و دود این نامه را به رستم دستان برسانی ! چون نامه را خواند به او بگو کیخسرو گفت چون نامه را خواندی یک روز هم در زابل نمانده و بسوی ما بیا . گرگین بیرون آمد بر اسب نشست و نزد رستم رفت و رستم بسان گردباد روانه ایرانشهر شد .
چون نزد کیخسرو رسید گفت : شاها مرا خواستی ، کنون آمدم تا چه می خواستی ( آراستی ) . کیخسرو به رستم گفت : کاری پیش آمده است که به گمان من اندک نیست ، اگر می پذیری من شادمان خواهم شد . چوپان دشت خبر آورد که گوری آزاد با رنگی زرین میان گله آمده و همه چیز را نابود می کند . حال خود دانی .
رستم گفت : با بخت تو از دیو و شیرو اژدها ترس ندارم . اکنون می روم تا آن گوررا شکار کنم . پس کمند بر بازو افکند ، بر رخش نشست و روانه دشتی شد که چراگاه اسبان آن چوپان بود . سه روز در آن سرزمین سبز و خرم به شکار مشغول بود . روز چهارم در روشنایی آفتاب گوری درشت اندام دید به رنگ طلا ، که چون باد از برابر رستم بجست . رستم هی بر رخش زد و بدنبال گور تاخت ، هر لحظه که به گور می رسید او مسیر خود را عوض می کرد ، فکر کرد که با تیری آن را بر زمین افکند سپس اندیشیده با خود گفت : چنین حیوانی را نباید کشت ، باید به کمند بگیرمش و همچنان زنده نزد کیخسرو ببرم . رستم کمند را تاب داد و بر سر گور افکند ، چون گور کمند را بدید چون باد از دایره کمند بیرون جسته و ناپدید شد .
رستم پشت دست به دندان گرفت و دانست که آن حیوان گور نیست و بر آن بزور نمی توان پیروز شد. یکباره فکرش رسید ومتوجه شد که این گور کسی جز اکوان دیو نیست و بیاد آورد که از دانایان شنیده است که این دشت جای اکوان دیو است ، اما اینکه در پوست گور رفته شگفت بنظر میرسد . بالاخره با خود گفت اگر اکوان دیو هم باشد پیروزی بر او فقط با شمشیر ممکن خواهد بود .
ای فرزند! دیو نشانه پلیدی ها و نشانه اندیشه بد است . اکوان همان اکوان فارسیست به معنای اندیشه بد و بدکاری و اکوان دیو یک نماد از پندار و کردار زشت است در برابر اندیشه های خوب. رستم در اندیشه بود که دوباره گور بدشت آمد . تهمتن رکاب بر رخش زد کمان را به زه کرد و تیررا بسوی گور انداخت . چون کمان کشیده شد ، گور دوباره ناپدید شد .
ای فرزند! این در زندگی انسان بارها رخ می دهد ، و راندن اندیشه بد و شک وتردید از دل و جان کاری آسان نیست ، چون قصد راندن می کنی پنهان می شود ، چون آرام می شویم باز می گردد و می کوشد تا از راهمان بدر کند . القصه یک روز و یک شب رستم در آن دشت اسب می تاخت ، کم کم از آنجا که می شد آب ونانی بدست آورد دور شد ، خستگی جانش را فرا گرفت، سر بر زین نهاد ، بیدار و خواب بود که چشمه ای از آب صاف بنظر آورد ، پیاده شد آب نوشید و زین از پشت رخش برداشت سر بر زین نهاد وکمی خفت ، نمد زین را بر زیر پا افکند و رخش را به چرا آزاد کرد .
اکوان دیو از دور نگاه می کرد ، دید جهان پهلوان خوابش برده ، پس مانند بادخود را به رستم رسانید او را با زمین از جا کنده بدست گرفته بر آسمان برد ، ناگهان رستم بیدار شده دانست که اکوان دیو در راه او دام گسترده است و با خود گفت اگر من کشته شوم ، افراسیاب ، ایران زمین را بر باد خواهد داد . اکوان دیو چون جنبش رستم را فهمید گفت : ای پیلتن خودت بگو از این آسمان در کجا به زیرت بیاندازم ، در دریا یا کوه . رستم با خود گفت کار دیو همیشه برعکس و وارونه است و هر چه راستی به او بگویی او با فکر کج خود جز آن خواهد کرد . این بود که گفت : اگر بگویم بدریا افکن به کوهم می زند . چون سخن اکوان دیو به پایان رسید .
رستم گفت : داستانی دارم از دانایان چین که هر کس در آب بهوش آید و جان از کف دهد هرگز به بهشت نخواهد رفت . پس مرا به دریا پرتاب مکن که طعمه ماهیان شوم ، مرا بکوه بیانداز! اکوان فریادی برآورد که تو را بجائی پرتاب می کنم که همیشه در آنجا نهفته بمانی . دیو چرخی خورده جهان پهلوان را بدریای آب افکند . رستم شمشیر از نیام کشید و بجنگ ماهیان و نهنگان رفت . با دست چپ و دو پا شنا می کرد و با دست راست بر ماهیان خونخوار ضربه می زد .
زدریا بمردی به یکسو کشید
برآمد بخشکی و هامون بدید
ستایش گرفت آفریننده را
رهاننده از بد ، تن بنده
را
چون از دریا خود را بیرون کشید کمربند باز کرد ، ببر بیان را بر سنگی افکند کمر و اسلحه خودرا در آفتاب نهاد تا خشک شود . پس زره پوشید و پس از مدتی به همان چشمه رسید که کنار آن خفته و اکوان او را از زمین برده و بدریا افکنده بود . هر طرف را نگاه کرد اثری از رخش پیدا نبود . با نهایت رنج پیاده شکارکنان این سو و آن سو می رفت ، در گوشه ای چشمش به مرغزاری دلکش افتاد . آب ها روان ، درختان سرسبز و بر درختان قمری و دراج نغمه می کردند .
در زیر درختی چشم رستم به گله اسب افراسیاب و گله داران او افتاد که بخواب رفته بودند . در میان اسب ها ناگاه رخش را دید ، حیوان با دیدن تهمتن شیهه کشید . رستم کمند کیانی را حلقه کرد ورخش را با آن به سوی خود آورد . تنش را تیمار کرد ، زین بر پشتش نهاد و بر آن نشست . پس شمشیر بر دست گله اسبان را به سوی خاک ایران راند. گله دار چون صدای اسبان را شنید . سراسیمه از خواب بیدار شد ، سواران نگهبان را خبر کرد ، همه بر اسب نشستند و بسوی تهمتن حمله آوردند . رستم چون آنها را دید تیغ از نیام کشیده فریاد برآورد : که من رستمم ، پوردستان سام .
چوپانان تعدادی کشته شدند و دیگران بسوی شهر خود گریختند . در همین زمان بود که افراسیاب برای دیدن گله اسب ها با نوازندگان و خوانندگان و چنگ و رود و می ، به آن دشت رسید و این کار هر سال او بود . چون به نزدیک مرغزارآمد ، دید از اسب ها و چوپانان خبری نیست . لحظه ای بعد صدای اسب های گریخته را شنید و در پی آن چوپان پیر پیدا شد . سراسیمه، نالان و تیرخورده چون افراسیاب را دید گفت : ای شاه ، رستم به تنهایی تمام گله را از دشت برد ، گروهی بسیار را بکشت و رفت .
افراسیاب که رستم را از نزدیک دید گفت : کار از شوخی گذشته باید اسلحه پوشید و چنان کرد. و در پی آن به اندک مدتی سپاهی از پی رستم بسوی مرز ایران فرستاد. چون رستم ایشان را دید مکان گرفت کمان از بازو رها و باریدن تیر را بر ایشان آغاز کرد و شصت مرد دلاور را به ضرب تیر افکند بعد دست به گرز برد و چهل تن دیگر از نامداران را بخاک افکند .چهار پیل سپید که از آن ایشان بود به غنیمت گرفت . سربازان افراسیاب چون چنان دیدند از رستم گریختند و رستم گرز بر کف ، دو فرسنگ در پی ایشان تاخت کرد تا به کنار همان چشمه رسید که بار اول در کنارش خفته بود . ناگهان بار دیگر اکوان دیو با او روبرو شد .
اکوان گفت : ای پهلوان از جنگ سیر نشدی ، از دریا و دندان نهنگ چگونه آسوده بیرون شدی که دوباره برای جنگ بدشت آمده ای! تهمتن چون گفتار اکوان را شنید ، کمند از فتراک باز کرد و بسوی دیو افکند تا اکوان خواست چاره کند ببند رستم افتاده بود ، پس کمند را بهم پیچانیده و بر زین رخش بست ، گرز را بر دور سرچرخش داده بر سر اکوان دیو کوفت که سرو مغز و یال دیو درهم شکست ، پس از رخش فرو جست ، خنجرکشید و سر دیو پلید ناراست را از تن جدا کرد . خدا را نیایش کرد و پلیدی را که به سرزمین ایران رخنه کرده بود با یاری خداوند از مرز و بوم بیرون راند .
تومر دیو را مردم بدشناس
کسی کو ندارد زیزدان سپاس

هرآن کوگذشت ازره مردمی
ز دیوان شمر ، مشمرش آدمی
خرد گره بدین گفته ها نگرود
مگر نیک معنیش می نشنود

ای فرزند! اگر شکل و شمایل و جادوئی دیو افسانه باشد ، خلق و خوی آن افسانه نیست ، باید مغز سخن را دانست . بگذریم! رستم چون سر اکوان دیو را از تن جدا کرد، بر رخش نشست ، گله اسبان را پیش انداخت به همراه پیلان روانه اردوی کیخسرو شد . بزرگان ایران رستم را استقبال کردند و کیخسرو خود به استقبال او رفت . تهمتن :
فرود آمد و خاک را داد بوس
خروش سپاه آمد و بوق و کوس

رستم و سرداران به ایوان شاه آمدند و یک هفته پیروزی بر پلیدی اکوان دیو را جشن گرفتند ، رستم گفت : در تمام جهان گوری بخوبی او ندیده بودم و با افسوس آن را کشتم چون شمشیر به پوستش زدم مانند ماری از پوست بیرون آمد .
سرش چون سر پیل و مویش دراز
دهان پر زدندان همه چون گراز
دوچشمش سپید و لبانش سیاه
تنش را نشایست کردن نگاه
سرش کردم از تن به خنجر جدا
از او خون همی رفت اندر هوا

کیخسرو و دیگران در شگفت شدند . رستم گفت : اگر خداوند یاری نکرده بود من نیز نابود شده بودم . پس از دو هفته تهمتن گفت ای پادشاه اجازه می خواهم تا برای دیدن پدرم زال به مکان او بروم . چون پدر را دیدم بزودی باز خواهم گشت و کین سیاوش را باز خواهیم خواست . کیخسرو رستم را بی نیاز کرد هدایای فراوان به او داده و گفت : ای پهلوان یک امروز را نیز نزد من باش سپس مختاری . فردای آن روز رستم روانه زابلستان شد . کیخسرو و همه پهلوانان و سرداران تا دو فرسنگ او را بدرقه کردند بعد یکدیگر را بدرود نمودند و رستم از آنجا روانه زابلستان شد .
از این کار اکوان سخن شد بسر
ابا رستم پهلوان پر هنر
ستایش کنم ایزد پاک را
که گویا و بینا کند خاک را
به موری دهد مالش نره شیر
کند پشه بر پیل جنگی دلیر




 

[ خانه | مدیریت وبلاگ | شناسنامه | پست الکترونیک ]

©template designed by: www.parsitemplates.com