شبی مهمان اقوام در مریانج همدان بودم. گفتند در روستای موئینج واقع در مریانج همدان (سومین روستا به سمت امامزاده کوه) خانمی بنام زرین شیری هست که با ائمه رابطه دارد.
خوشحال شدم. گفتم فردا برویم ببینیمش. ساعت 9 صبح از خواب بلند شدم. صبحانه خوردیم و با همراهان حرکت کردیم تا برویم سید خانم را ببینیم. آدرس را از اهالی روستا پرسیدیم به ما نشان دادند. اجازه داد وارد منزل شویم. سیده خانم زرین شیری زن 31ساله ای (تاریخ ملاقات :شهریور 1384) است که زندگی سرشار از رنج و فقر و گرسنگی و بی محبتی کسان و خانواده ی خود و همسرش را برای ما شرح داد. گفت هفت سال پیش شوهرم از درخت گردو زمین افتاد و قطع نخاع شد و دست و پایش بی حرکت شدند. ما بی درآمد شدیم و کسی به داد ما و پنج بچه ی کوچک ما نرسید. پدر شوهرم وضع اش خوب بود به داد ما نرسید. دایی ام وضعش خوب بود به داد ما نرسید. بل که هر دو پشت سرم فحش و تهمت ناموسی ام هم دادند. خود را عمه خانم می خواند. و چنین به نظر می رسد که علاقه دارد دیگران هم او را عمه خانم صدا کنند. ولی ما به همان سید خانم خطابش کردیم. گفت 7 سال من بچه هایم را با نان و چای شیرین دادن بزرگ کردم. تا این که از بس توسل به حضرت علی و زهرا و زینب و حسین و ابوالفضل کردم به خوابم آمدند. گفتند : " دیگه غصه نخور ما کمکت می کنیم. تو از مایی. تو پاره ی تن مایی ". حضرت علی به پدر شوهرم فحش داد. چند تا فحش بد داد. خیلی غضب ناک بود وقتی فحش می داد. حضرت فاطمه هم خیلی نگران ما بود گفت: " این قدر بچههایت را گشنگی نده پاشو، پاشو یه چیزی برایشان درست کن"، گفتم: "آخه چیزی نداریم"، گفت: " پاشو برایشان دو تا سیبب زمینی بپز بخورند. به آنها برس ". می گوید: حضرت علی به همراه امام حسین و حضرت زینب آمدند. علی پیش من آمد و آن ها پیش شوهرم رفتند. شوهرم را شفا دادند. الان حال اش خوب است (ما هم شوهر او را که همسن و سال اوست دیدیم. دیده بوسی کردیم. جوان روستایی ساده و عوام و بی کاری است. کمیته امداد مقرری ماهیانه 15000تومان اش را بعد از اطلاع از شفا گرفتن اش قطع کرده است و از این بابت خیلی دلخور بود) . سید خانم گفت اوائل فقط در خواب می دیدمشان . ولی الان هم در خواب و هم در بیداری می بینمشان. هر وقت بخواهم می بینمشان. (حاج آقا عزت اله مؤمنی از اولیاأ الله تهران ماجرا را که بعدها از ما شنیدند چشمهایشان را بستند و گفتند بله درست است. اگر کسی از همه قطع امید بکند و توسل کند درها را بر رویش باز می کنند و دستش را می گیرند). چشمهایش باز است و درون افراد و جسم برزخی افراد و افکار و نیاتشان را می بیند. گاهی اوقات چشم هایش را می بست. می گفت آدم های خوب جسم دومشان مثل بره و گوسفند و اسب است. سید خانم گفت حضرت ابوالفضل خیلی غیرت دارد و کسانی را که مرا اذیت و آزار داده است یا به بلا و بیماری سخت گرفتار کرده و یا او را کشته است. ابوالفضل دو دستش همیشه بالای سر من به علامت آماده برای دفاع به سمت هوا بلند است. و از من مراقبت می کند. گفت: اوایل که مردم را می پذیرفتم کاملاً روبنده می زدم. ابوالفضل بخوابم آمد گفت نه ما می خواهیم همان طور معمولی که همیشه بودی، باشی. تا مردم بدانند برای نزدیک شدن به ما لازم نیست حتماً در شکل خاصی باشند. الان روسری سر می کنم. مثل گذشته. با همان لباس هایی که همیشه می پوشیدم. (لباس روستائیان بسیار ساده است. یک پیرهن بلند تن شان است با بیژامه و یک روسری. همه ی زنان روستای همدان تقریباً امروزه همین طورند. البته من بچه که بودم زنان مریانج روبنده داشند. چیزی شبیه به نقاب). گفت: اهالی روستا، اقوام، دایی ام، پدر شوهرم، مقدس نمایان مریانج و همدان بر علیه من فعالیت کردند. تهمت ناموسی و جادوگری و دعا نویسی به من زدند. در حالی که من بی سوادم. (فرمودند اهل بیت همه ی علوم را و حکمت را به من داده اند ولی من بروز نمی دهم) . آدم درس نخوانده ای هستم. مدرسه هم نرفته ام. رفته اند همدان در اداره ی اماکن بر علیه من شکایت کرده اند. از اماکن همدان آمدند و مرا بردند. گفتند تو دعانویسی می کنی. پرونده ام را دادند دادگاه همدان. من به قاضی گفتم به چه جرمی مرا محاکمه می کنی؟ قاضی گفت به جرم دعانویسی. گفتم یکی را بیاورید که شهادت دهد من برایش دعا نوشتهام. نتوانستند کسی را پیدا کنند و به دادگاه بیاوردند. به قاضی گفتم من فقط از ائمه صحبت کرده ام آیا صحبت کردن از ائمه جرم است. هر چه گفتم قایده ای نکرد. برایم حکم صادر کرد که سه سال در زندان باشم. توی ماشین که به زندان می بردند خیلی گریه کردم. در سلول زندان هم خیلی گریه کردم. همه اش در حال نماز خواندن بودم. حضرت زینب به خوابم آمد. گفت ناراحت نباش ما فردا تو را آزاد می کنیم. قاضی بچه اش گرفتاری پیدا می کند خودش پیش تو می آید. فردا قاضی آمد و مرا آزاد کرد. گفتم آقای قاضی چرا مرا زندان کردی و چرا آزادم میکنی؟ گفت من اشتباه کردم. تحقیق کردم دیدم کار شما درستی. برای من دعا کن. به او گفتم تو دوباره به نزد من بر می گردی. برگشت. بچه اش مشکل بسیار سنگینی پیدا کرده بود. آمد دعا خواندم. کارش درست شد. موجب شد مرا باور کند. گفت آن چه را که می بینی به من هم نشان بده. گفتم آبرویم را بردید. زندانم بردید. حالا ایمانم را میخواهید. ولی این یکی را نمی توانید از من بگیرید. گفتم سید خانم آقای حاج محمد رضا الطافی نشاط لحاف دوز همدان را می شناسی؟ گفت بله می شناسم. این جا آمده. (بعدها از حاج آقا الطافی در باره ی این خانم سوال کردم گفت توان قضاوت کردن ندارم). کلی از رنج و درد و غم های ائمه صحبت کرد. از مهربانی حضرت زهرا صحبت کرد. از غیرت ابولفضل و از بزرگی و کرامت علی و حسین صحبت کرد. گفت من آدم مظلوم و بی دست و پایی هستم و حتی وقتی بچه هایم اذیت میکنند کاری شان ندارم. فقط نگاه اشان می کنم. گفت حضرت زینب برای تربیت کردن من حتی در خواب از ران من ویشگون گرفت. طوری که بیدار که شدم دیدم چقدر سیاه است. تا مدتها سیاهی اش بود. حضرت گفت تو چرا زبر و زرنگ نیست. زرنگ باش. باهوش باش. نگذار حقت را بخورند. نگذار بهت ظلم کنند. بارها به من گفته اند تو چرا راز ها را برای دیگران می گویی. نباید رازها را برای کسی تعریف کنی. یک بار به من یک سیلی زد. که به گریه افتادم. من خوشحالم که مرا تنبیه کرده اند و سیلی ام زده اند. خیلی از این که من تعریف می کنم. ناراحت شدند. آنها برای من پرورش من خیلی خیلی زحمت کشیدهاند. من هر چه دارم از آن هاست. من کسی نیستم. من فقیر و ناتوانی بیشتر نیستم. ولی آن ها خیلی ثروتمند و قدرتمندند. خیلی مهربانم. هر وقت لنگ می شوم برای پول می گذارند زیر این فرش. به اندازه ای که کارم راه بیافتد. هزار تومان. دو تا هزار تومانی که خیلی معطر اند. ولی من این پولها را خرج نکرده ام. گفت: مردم مریانج از من استفاده نکرده اند. شما هم که آمده اید (به اقوام من گفت) کسانی دیگر (یعنی من نگارنده) که از راه دور آمده اند شما را آوردهاند. و الا خود شما صد سال دیگر هم نمی آمدید. چرا از من استفاده نمی کنید. من خدا نیستم . پیغمبر نیستم. ولی پیش خدا و پیغمبر خیلی عزیزم. خیلی نزدیک ام. گفت یک بار حضرت اباعبدالله با اسب سفیدش آمد توی اتاق ام. در روز . جای پای اسب اش هنوز هست. رویش را با کچ پوشانده ام تا مردم کمتر بیایند این جا. گفت نیت بکنید . اعضای فامیل هایم نیت هایشان را کردند. روش کارش این طور است که برای رسیدن به نتیجه زمان می دهد. به یکی گفت به تو 15 روز فرصت می دهم نیتت را بگیری. به آن یکی گفت 20 روز فرصت می دهم و خلاصه رسید به این نگارنده. گفت نماز امام زمان را مرتب بخوان. دعای امن یجیب را بخوان. التماس دعا دارم.